باربدباربد، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

باربدي آقا

حموم بازی

رفتم خونه يه كم بازي كرديم و مي خواستيم بخوابيم كه گفت: تو اتاق من بخوابيم كه رفيتم تو اتاق باربدي آقا خوابيديم. بعدشم بازهم بستني خورد و يه كم نون و پنير رفتيم حموم. فكر مي كردم بابايي كليد داره، كليد رو از رو در برداشتم و ساعت يه ربع به هشت رفتيم حموم. ساعت هشت و نيم صداي زنگ رو شنيدم بابايي بود و بازهم يه ربع پشت در مونده بود. ها ها ها ها ها   . تا ساعت نه و پنج دقيقه حموم بوديم. خيلي خوش گذشت. شام هم ميوه خورد. ...
30 خرداد 1390

بزرگ

صبح باهاش صحبت مي كردم بهم گفت: مامان لعيا بيا با هم بخوابيم بعد بريم خونه مامان بزرگ. صبح با پرستارش حموم رفته بود ولي نذاشته بود سرش رو بشوره. گفته بود: شامپو خونه مامان بزرگه. (كه پرستارش سرش رو نشوره). رفتم خونه حاضر شديم رفتيم خونه مامان بزرگ. يه كم يازي كرد و با هم رفتيم پارك حدود يك ساعت و نيم بازي كرد. با يه دختر دوست شد به اسم كيميا. بدون كيميا سُر نمي خورد. چون از باربدي آقا كوچيكتر بود، همش دستشو ميگرفت. احساس بزرگی می کرد. تا کیمیا بره بالای سرسره هیچ کسی رو نمی ذاشت سر بخوره. دستاشو باز می کرد و می گفت: برو. خیلی هوای کیمیا رو داشت. از الان داره یه کار می کنه که حس مادر شوهری من به عروس تقویت بشه  (البته از نوع بدش و تُرک...
29 خرداد 1390

احساساتی

رفتم خونه كلي باهاش بازي كردم و خوابيديم. داشتيم مي خوابيديم بهش نگاه كردم و گفتم باربد خيلي دوست دارم. با بغض بهم نگاه كرد و گفت: منم تو رو خيلي دوست دارم. اونقدر به دلم نشست كه كلي ماچش كردم. ÷سرم جدیداً خیلی احساساتی شده. بعد از ظهر هم خونه مونديم و با هم كلي بازي كرديم. يهو اومد (براي اولين بار) گفت: مامان لعيا مي خوام برات شعر بخونم. و برام شعر خوند.كلي ذوق كردم. بابايي هم ساعت هشت و نيم بود كه اومد خونه. كه شروع به بازي كردند. ...
28 خرداد 1390

چيپيس

صبح ساعت ده صبح بيدار شد. بهش گفتم بخواب. گفت: مامان بيدار شو. ببين صبح شده. بعد از صبحونه كلي بازي كرد با ماشيني كه بابايي براش سوغاتي آورده بود. نهار هم نخورد. بعد از ظهر با بابايي رفت پارك. بعدشم هايپر. بابايي گفت بريم شام بيرون. گفتم نه چون نهار نخورده مي خوام يه غذاي سالم بخوره. به سلامتي شام هم نخورد و گريه كرد و به قول خودش چيپيس و ماست خورد. اين هم جواب باربدي آقا به وجدان من. ...
27 خرداد 1390

بدون عنوان

صبح با خاله نرگس رفت فرودگاه پيش عمو سعيد تا خاله بليطش رو بگيره. بهش خوش گذشته بود خيلي. خودم خيلي تعجب كردم. بعد هم از خونه به بابايي زنگ زديم و بهش گفت: پيماني روز پدر مبارك. ظهر هم داشتيم پازل بازي مي‌كرديم. يهو رفت حياط. زود هم اومد و گفت: مامان رفتيم دستشويي جيش كردم. گفتم خودتو شستي؟ گفت: نه. البته پسرم پنج شنبه گذشته هم خونه خودمون رفت دستشويي و خودشو شست و كل تي شرت رو خيس كرده بود. خواب هم نداشت و پاهاش رو برده بود رو ديوار داشت بازي مي كرد كه يهو ديدم همون حالت خوابش برده. بعد از ظهر دوست دايي مي خواست بغلش كن نذاشته بود. بهش گفته بود: آخه دستات كثيفه. ازش پرسيدم: چرا دستاش كثيفه؟ گفت: آخه دست زده به موتورش. آبروم رو برده. ب...
26 خرداد 1390

خريد

امروز رفتيم براي بابايي كادو روز پدر بخريم. رفتيم فروشگاه علي دايي. براش خريد كرديم. باربدي آقا خيلي اذيتمون كرد خيلي. ولي خيلي خريدامون خوب بود. ...
25 خرداد 1390

اُكْدُلُنْ

امروز با خاله مريم رفتيم پارك. تو راه خاله يادش افتاد كه عطرش رو نزده. رسيديم تو يه كوچه كه خلوت بود. خاله يواشكي اسپري زد. كه يهو باربدي آقا بلند گفت: خاله مريم مگه اينجا جاي پيس پيس، اُكْدُلُنْ زدنه؟ دو بار هم تكرار كرد.خيلي خنديدم. خاله مي‌گفت آدم با باربد بره دزدي. خيلي تو پارك بازي كرد. به يه بچه، پيش باباش گفت: مامان ببين كچله. مو نداره. باباي بچه هم كلي خنديد. امشب اولين شبي بود كه تا صبح پوشك نداشت. ساعت 9 صبح رفته بود دستشويي. ...
24 خرداد 1390

پمسالو

از امروز به پشمالو مي گه پمسالو. خيلي با مزه مي گه . راه مي ره با بابايي مي گه پمسالو. بابايي فردا صبح مي ره ماموريت. شب ما رو برد گذاشت خونه مامان بزرگ.
22 خرداد 1390

عكس

  اينم عكس باربدي آقا توي پارك پرندگان اصفهان 31/2/90 (من اين عكسو خيلي دوست دارم) ...
17 خرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد